...در این شهر

ادبی علمی فرهنگی و دانلود

...در این شهر

ادبی علمی فرهنگی و دانلود

درخت و خار

درخت و خار  

 

کنار درختی خسی رشد کرد

درخت از غرورش به او پشت کرد

بگرداند رویش با عتاب

چنان شب که رو بر کشد ز آ فتاب

سلامی نکردش کلامی نگفت

ز قلبش همی گرد نخوت نرفت

به چشمش همی خار آمد حقیر

چو شاهی که پهلو زند با فقیر

نه شرمی به دل کرد از کار خویش

نه سر باز زد از چنین خلق کیش

ولی خار با او صفا کرد و مهر

چو ابری که رحمت کند از سپهر

به عمری چنین بود و رفتارشان

تو گویی گره بود در کارشان

شبی گفت با خار ای بی حیا

چه خواهی ز جانم رها کن مرا

نه زیبنده هستی تو در پای من

نه شأنی بود بر تو در جای من

مرا برگ و باریست چون لعل ناب

که حتی نداری تو آن را به خواب

تو از جود من زنده ای بر زمین

چرا چشم بستی حقیقت ببین

تو از خانت من لقمه داری همی

اگر من نباشم نباشی دمی

مرا میوه ها هست بر شاخسار

تو حاصل چه داری به جز تیغ و خار

نداری به پیش کسی حرمتی

نداری مقامی نه با شوکتی

چنین گفت خس با دل زار و ریش

چرا غافلی غافل از حال خویش

خدایم چنین کرد خاری حقیر

یکی شاه دارد یکی را فقیر

یکی را سلامت یکی را خراب

یکی سنگ کرده یکی لعل ناب

اگر خار هستم به پیشت کنون

خدا اینچنین کرده ام آزمون

به فردا ندارم همی شرم یار

چرا برگ و باری ندادم به بار

ز هر کس به اندازه اش کار خواست

جفایی خطایی ز خالق نه خاست

ترحم به حال خودت کن حقیر

نه بر حال مسکین و کور و حقیر

چه کوران ولالان و دیوانگان

به اعضا ندارند جرمی گران

ولی آنکه سالم بود پیکرش

هزاران خطا باشد اندر برش

ولی نیست اگه ز این دام و پود

زمانی بفهمد که دیگر چه سود

کمالم همین است باری ز تیغ

ندارد کسی در تمنا ز تیغ

اگر شاخ و برگیست در هستی ات

چو قدرش ندانی بود پستی ات

کسی کو ردایش چنین بر تن است

توقع ز او بیشتر از من است

شوی پیش حق با دل و پست و زار

که مطلوب حاصل نکردی به کار

چو آتش فروزد خدا بر زمین

مرا جان بسوزد تو را آستین

گرفتار گردی به شاخ و برت

رها کی کنی رو از پیکرت

دمی بر حسابم رسد کردگار

به روزی که کس را نباشد قرار

گرت عمل داده عمل خواسته

به عملت عبث او نیاز راسته

اگر علم داری به فعلش بکوش

اگر عقل داری و تدبیر و هوش

                                          مهر ماه84

جوان خوشبو

جوان خوشبو 

بود بزّازی جوان خوش رو و چهره

صورتش چون ماه سیمایش چو مهر

دامنش پاک از گناهان از هوس

بندگی بر خلافش می کرد بس

بر طبق می کرد الیاف حریر

کز فروشش خانه ای می کرد سیر

شکر حق می کرد در سود و زیان

که به دل می گفت گاهی با زبان

روزی اندر کوچه ای در راه بود

غافل از نیرنگ خلق الله بود

کلفتی درب سرایی را گشود

گفت اندر خانه شو با تار و پود

بهر بانویم بساط پیش دار

سود سرشاری نصیب خویش دار

زانکه بانویم سخا دارد بسی

از درش محروم نمی ماند کسی

چون جوان با نام حق در خانه شد

چشم بانو تا بدیدش واله شد

ماهرویی دید بهتر ز آفتاب

 گوئیا خلقت شده از سیم ناب

پیچ موهایش چو پیچ آبشار

حسن حق در او بمانده یادگار

تیر مژگانش به قلب زن نشست

دل به آنی در خم عشقش ببست

کلفتش را بهر کاری دور کرد

خود بیارایید و چونان حور کرد

بست درها را ز شرم دیگران

غافل از چشمان خلاق جهان

گفت ای مه رو وصالم آرزوست

ذره ای از عشق و حالم آرزوست

گر تو کامم را دهی ای خوبرو

من برارم هرچه خواهی نیکخو

چون جوان این حال زن را دید گفت

از دلت گرد هوس باید که رُفت

کار ما ننگ است و عاراست و هوس

اذتی دارد که آنی است و بس

در پِیَش شرم است و آهی سینه سوز

لکه ای ننگ است بر دامان روز

خلوتی داریم بهر معصیت

اولش عیش است وآخر تعزیت

گر چه درها بسته ای بر دیگران

ناظرت باشد خدای این جهان

شرم مردم می کنی اما چرا

شرم حق در دل نداری ای دغا

زن به نفسش آنچنان در بند بود

کو به پستی غافل از هر پند بود

بر جوان آویخت با حالی نزار

غافل از حق غافل از فرجام کار

چون جوان در دست زن آمد اسیر

حیله ای زد دور شد از آن حقیر

گفت با زن من همی کامت دهم

سر به بندت بر سر دامت نهم

من قضای حاجتی دارم به پیش

چون برارم کام تو آرم به خیش

از خلا مالید بر پا و تنش

در کثافت شد به جیب و دامنش

گفت در دامم هوس ماندم اسیر

جان من جانان من دستم بگیر

شاهدی بر حال و احوالم همی

من ندارم تاب عصیانت دمی

من ز رو یت شرم دارم ای خدا

از گناهم از خطایم از جفا

خود رها کن جان من از این عذاب

در چنین حالی تو رو از من متاب

نزد زن رفت و خودش را پیش داشت

بوی گندش حال زن را ریش داشت

زن ز آغوش جوان پروا نمود

ترک کام و فکر آن سودا نمود

در گشود و آن جوان را دور کرد

چشم بر ماه جبینش کور کرد

چون جوان آزاد شد از قید و بند

لذتی بر سینه اش آمد چو قند

بوی عطری بر تنش آمد پدید

کو مثالش چشم عطاری ندید

تا جوان در دار دنیا بود و ماند

بوی عطرش بر تن و جانش به ماند

اینچنین حق ماندگارت میکند

رونقی لطفی به کارت می کند

گر تو کارت بهر دلدارت بود

دست حق در هر دمی یارت بود

گر ریا در کار آری باختی

خانه بی پی بی ستون پرداختی

کار دنیا در جهان فانی شود

عز بی حق عزتی آنی شود

سجده و طاعت برای مردمان

سود نی آری همی آرد زیان

آنکه در کارش خدا در کار نیست

لطف بر گل باشد و بر خار نیست

بی شمار از مردم اهل نماز

بی نصیب آیند هنگام نیاز

چون نماز و سجده ها بر خلق بود

عابدی کردن به چوب و دلق بود

روزه ها حج ها  جهاد و کارزار

بهر مردم بود نی از بهر یار

جود و احسان نی برای یار بود

دیدن خلق خدا در کار بود

در قیامت مطربان پا در بهشت

حق برای عابدان دوزخ نوشت

                                       تیر ماه 83

 

یتیم

یتیم 

سر فرو برد در غمی دلگیر

کودکی کاو یتیم دوران بود

مهر او هیچکس به دل نسپرد

همدمش رنج و درد حرمان بود

هیچکس جامه ای نپوشاندش

جامه اش پاره لخت و عریان بود

چشم او از سخای مردم خفت

قلب او از زمانه نالان بود

دیگران بر بهانه ای گریند

چشم او بی بهانه گریان بود

گفت: با حق به ناله ای دلسوز

با صدای که سخت لرزان بود

گر مرا بر خزان نمی دادی

در کنارم بهار چندان بود

چون پدر بوسه ای به من می داد

لب من چون شکوفه خندان بود

با پدر زندگی به کامم بود

خانه ام بی پدر زندان بود

چون پدر رفت دل ز کف دادم

دلبری کار دست رندان بود

از جفای که دهر با من کرد

دیده ام خیس و قلب بریان بود

کاش می شد پدر مرا می خواند

کاش قلبم به مرگ خواهان بود

کاش می مردم از پریشانی

قامتم بذل مورو کرمان بود

                                                                       آذر 84

 

آلبوم

آابوم

در کنار نام مادر نام بابا نیز هست


در کنار عشق مادر عشق بابا نیز هست


مادران مثل نسیمی روی دریای عشق


در کتار هر نسیمی موج دریا نیز هست


در چمنزاری که عشق مادران مثل گل است


از برای هر گلی گلدان زیبا نیز هست


عشق مادر چون تنی نامحرم از بیگانه است


گرچه مهر مادری گرمی ده هر زندگی است


از برای هر تنی پوشاک دیبا نیز هست


در کنار هر عطش نقشی ز سرما نیز هست


گرچه مادر خود سبویمی در این میخانه است


در کنار هر سبویادی ز سقا نیز هست


عشق مادر توی قلبم مهر بابا در دلم


جای عکس مادرم عکسی ز بابا نیز


                                                 آذر78

عابد و شیطان

عابد وشیطان

عابدی می زیست ددر دیری خراب


پیش حق بسیار بودش روی آب


دل ز دنیا کنده با حق ساخته


بر گناهان بر معاصی ساخته


سینه مالامال عشق یار کرد


دیو نفسش را به طاعت خوار کرد


داغ ننگی بر دل شیطان گذاشت


دانه ای بذری به بد کاری نکاشت


آنچنان این فعل و این انکار کرد


تا خدایش محرم اسرار کرد


چون شیاطین از دمش عاصی شدند


پیش ابلیس لعین شاکی شدند


هر یکی گفت ار طریقی از هوا


گاه در پیشش گهی هم در قفا


بهر نافرمانیش کوشیده ایم


چشم بر گمراهیش پوشیده ایم


او به هر نیرنگ ما آگاه بود


بر گدایانی چو ما او شاه بود


با زنان گاهی و گاهی با شراب


در پیش رفتیم اما کو جواب


حال باید چاره ای بر کار کرد


تا که شاید نفس او بی عار کرد


گفت ابلیس اینچنین مردان پاک


با هوسهاشان نمی گردند خاک


بلکه باید با ورع و با راستی


سوی او شد تا شود در کاستی


زان میان شیطانکی مامور شد


سوی عابد رفته با او جور شد


در عبادت رفت بی حد و حساب


لحظه ای بر چشم نیاورد خواب


روز و شب مشغول ذکر یار بود


عابد اندر خواب و او در کار بود


روز را شب کرد در راز و نیاز


شب به روز آورد با این با این کار


نور سیمایش چنان انوار مهر


گوئیا او لعبتی باشد ز خیر


چونکه عابد این چنین حال بدید


پیش درگاهش همی آمد مرید


گفت ای جانان من این منزلت


از چه رو داده خدایم در برت


گو چنین حالی مقامی از چه رو


بر تو ارزانی شده ای نیک خوی


گفت شیطان حرمتم از کار نیست


از نماز و سجده ام بر یار نیست


روزه ام جودم چنین حالی نداد


طاعتش ذکرش پر و بالم نداد


این مقامم را بهایی است و بس


توبه از کردار کردم یک نفس


با زنی روزی زنا کردم دمی


توبه در پیش خدا کردم همی


ذکر بر لب شرم بر کف غرق آه


توبه کردم من به درگاه اله


پاک کردم زان خطا دادم مقام


حال شهد بندگی باشد به کام


چون شنید عابد چنین حالی از او


دل گرفت از حق نهاد ار پیش او


صبح فردا ترک دیر و کار کرد


دیو شهود را همی بیدار کرد


چون به شهر آمد پی فحاشا گرفت


خفتی در قلب پاکش جا گرفت


خانه ای را دید از اهل فساد


دست تقدیرش به پیش در نهاد


گفت صاحبخانه ای هان کیستی


پیش این در در هوای چیستی


گفت عابد آدم بهر وصال


جرعه ای نوشم ز عشق و شور و حال


زن چو عابد را به پیش در بدید


در حجابی در سرا پرده خزید


گفت ای مرد خدا این کار چیست


حرمتی شرمی گناه یار چیست


این سرا نی قابل مرد خداست


خانه حق مرد عابد را سزاست


من اگر غرق گناهم باک نیست


زانکه قلبم تیره گشته پاک نیست


نفس هارم اینچنین پستم نمود


حسرتی در سینه دارم زان چه سود


من نمی خواهم که با آنی گناه


غافلت دارم بگرد انم ز راه


من ندارم تاب  وزر خویش را


از چه بردارم گناهی پیش را


گرچه غرقم مانده ام در بی کران


لیک کارم نیست غرق دیگران


عابد از خوابی گران بیدار شد


دست حق با او دوباره یار شد


این ندا از حق بر او آمد که هان


قدر حق قبل از گناه حق بدان


گر زدستت لحظه ای می شد گناه


می فتادی از خم چاله به چاه


سخره می کردی عبادت های خویش


راه پس همی ماندی زپیش


لیک آن زن با گناهانی عظیم


عفو شد در محکم ربی رحیم


چشم بر عمری گناهانش ببست


چون بهایی داد از دوزخ برست


یک بها بهتر بود از صد هزار


طاعت و عذر و بهانه پیش یار


(مرداد85)